امتحانام داره شروع میشه و من حالم روزبهروز بدتر میشه. شرایط جدیتر میشه و ترس من بیشتر میشه. اشتیاقم بیشتر میشه و دردش هم بیشتر میشه. نمیخوام چیزی از اون روز بنویسم که زیباییش برای خودم بمونه. نگه داشتن جزییات شخصی تنها چیزیه که آرومم میکنه. اما زیبایی اون روز رو یادممیمونه. یادم میمونه بلوار کشاورز رو و گلهای بالای نیمکت رو. یادم میمونه خیابون وصال و ایتالیا رو و یادم میمونه صدای ساز خیابونی رو. یادم میمونه رد شدن از خیابون رو. یادم میمونه بارون ۹تیر و هوای پاییزیش رو.
دیروز رفتم مقبره و نذرمو ادا کردم. بعدش نشستم و مفصل گریه کردم. دو ساعت و نیم کامل گریه کردم با مولودی امام رضا که شاید اشکام تموم بشه. اشکام اما تموم نشد. گریه کردم. از درد به خودم پیچیدم، از ترس به خودم پیچیدم، دلم خالی شد و گریه کردم. قلبم گرم شد و گریه کردم. عین اون روز تو مشهد گریه کردم و به امام رضا گفتم همهچیو. حرفام داشت شبیه گله میشد و ترسیدم و بهش گفتم حتی فقط به خودت میتونم غر بزنم اما وسط غر زدنام میدونستم که چقدر حواسش هست. حواسم بود که روز تولدش چطور به نامهم جواب داد. حواسم بود که دیروز بعد ادای نذری که به اسم اون بود چطور برام نشونه فرستاد. گریه کردم و وای اشکام تموم نشد. هنوز هم تموم نشده. کافیه یک لحظه حواسم پرت بشه که اشکام جاری بشه. دیگه ارادی نیست گریه کردنم. تمام روز اشکیم مگر اینکه خودم رو نگه دارم به زور و باز هم قابل کنترلکردن نیست.حتی الان.
دیروز که داشتم گریه میکردم یه لحظه دلم برای خودم سوخت. به امام رضا گفتم تو این حب رو تو دلم انداختی و نمیتونی همینطوری ولش کنی. داشتم گله میکردم؟ نمیدونم اسمش چی بود اما یک لحظه انقدر غم و ترس تو دلم بهم چیره شد که دیگه نتونستم تحمل کنم و دلم خواست به یکی بگم که چقدر سخته. عین اون روز که وسط ویدیوکال با بشری که قبل تولد امام رضا بود یک لحظه گفتم بشری به امام رضا بگو این تو بمیری از اون تو بمیریا نیست، بگو امام رضا تا روز تولدش یه کاری بکنه و بعدش فهمیدم چقدر از ته قلبم و با چه غم و ترس و عجز بزرگی این حرف رو زده بودم و واقعا امام رضا جوابمو داد.
نزدیک امتحاناست و من واقعا قلبم درد میکنه، واقعا تیکهپارهم و ترسیدهم. مثل جوجه سرگردونم و هیچکس جز امام رضا نمیتونه برام کاری بکنه. دنبال بلیط مشهدیم و دنبال هتل میگردیم. صبحا و شبا گریه میکنم و بلیطا رو چک میکنم. امام رضا میدونه من اگه مشهد نرم چی به سرم میاد. امام رضا میدونه. این آدم راست میگفت. یک ماه پیش که بهم گفت میدونستم اگه این چیزی رو که میخوام حضوری به دست امام رضا نرسونم درست نمیشه و من اون موقع با همه استیصالم باور نکردم. الآن میگم آره اگه منم حضوری این خواسته رو به امام رضا نرسونم درست نمیشه.
خدایا چرا اشکام تموم نمیشه. چرا ترسم زیاد میشه. چرا شور و اشتیاقم بیشتر میشه. واقعا هر روز جلوتر میره و من از پس هندل کردنش برمیام اما میترسم. فاطمه راست میگفت. فاطمه میگفت ما بلد نیستیم و ادای بلدا رو درمیاریم. وای مستاصلم پسر. در زندگیم اینطوری مستاصل نبودم. چطوری امتحانا رو بگذرونم؟ چطوری روزامو بگذرونم. همه دارن بهم شک میکنن. آسیبپذیربودنم به هزار رسیده و دیگه حتی نمیتونم چیزی رو به روی خودم نیارم. آدما میپرسن چته و من حتی نمیتونم بگم چیزی. آدما میان باهام حرف بزنن و از زیر زبونم بکشن اما تو بگو، تو بگو که چگونه راز عاشقان عیان شود؟ به خودشم گفتم اون روز. گفتم ددلاین ۶مرداد رو گذاشتم که بتونم این روزا رو بگذرونم و اگه نشه هیچی ازم نمیمونه و میگفت دودول نشو و برو. نمیدونم. وقت اعتراف نرسیده؟ نمیدونم خدا چرا ما دو تا رو که هیچ کدوم حاضر نیستیم از موضعمون پایین بیایم به هم انداخته. خسته میشیم، دهن خودمونو سرویس میکنیم اما به روی خودمون نمیاریم. دیشب میگم فقط اومدم بگم شب به خیر و بعدش یک ساعت حرف زدیم. میگفت نمیدونم چرا وقتی قراره حرف بزنیم اصرار داریم شب به خیر بگیم. منم نمیدونم. منم نمیدونم. منم نمیدونم.
مطمئنم نیستم بتونم خودمو نگه دارم. اگه تو کمکم نکنی تنهایی زورم نمیرسه. دستمو بگیر و بیا رد شیم. مثل اون روز. مثل همیشه. مثل همیشه که تو دستمو میگیری و کمک میکنی رد شیم این بار هم بگیر. اما این بار محکمتر بگیر.
پ.ن:
زمان آن رسیده است/که دوست داشتن/صدای نغز ِ عاشقانه ای شود
که از گلوی گرم ِ تو طلوع می کند
بیا کنار ِ پنجره
و خضر ِ سبز پوش را که یک زمان
بلند وُ تابناک ایستاده بود در چمن
و آبشار ِ سبز ریش ِ او ز شیب ِ سرخ گونه هاش
رسیده بود تا به زیر ِ سینهءقدیم ِ این جهان
و کاسه ای ز آب ِ جاودانگی به دست داشت
به من نشان بده
بیا وُ قطره ای از آن پیاله را به حلق ِ من فروچکان
و آفتاب را نشان بده
که می لمد به روی سبزه های گرم
نسیم را نشان بده
که می وزد چنان خفیف وُ نرم
که گوییا نمی وزد
مرا به خواب ِ عشق ِ اوّل ِ جوانی ام رجوع داده ای
به من بگو چگونه این جهان جوان شود
بگو چگونه راز ِ عاشقان عیان شود
عطش برای دیدن ِ تو سوخته زبان ِ من
به من بگو،عطش
چگونه بی زبان،بیان شود
تو مهربان ِ من،بیا کنار ِ پنجره
و پیش از آن که قد ِ نیمه تیرسان ِ من کمان شود
بهار را به من نشان بده
بگو که سرو ِ سرفراز ِ ما دوباره در چمن، َچمان شود
به چهره ها و راه ها چنان نگاه می کنم که کور می شوم
چه مدّتی ست دلبرا،ندیده ام تو را؟
تو مهربان ِ من ،بیا کنار ِ پنجره
هلال ِ ابروان ِ خویش را
فراز ِ بدر ِ چهره ات،برابرم نشان
که خشکسال ِ شعر ِ من شکفته چون َجنان شود
شکسته بود کلک ِ من،ز یأس ِ بی امان ِ من
تو مهربان ِ من،بیا کنار ِ پنجره
که تا به جای آن که بوریا شود ِنیِ ِ زمانِ ِ من
خورَد تراشِ ِ عشق، ِنیستان ِ من
چو خامه ای شود که سر سپردگی ش
سپرده با بَنان شود
نگاهِ آخرینِ ِ من اگر همین روا بوَد
که لحظه ای،برای لحظه ای فقط
بهار،منظر ِ نگاه ِ من شود
تو مهربان ِ من،بیا کنار پنجره
بهار را به من نشان بده
و پیش از آن که شب فرا رسد
و عمر،مثل ِ آب ِ جاودانگی
به عمق ِآن محالِ ِ تیرگی نهان شود
تو مهربان ِ من،بیا کنار ِ پنجره
که آفتاب ِ روحِ ِ من عیان شود رضا براهنی